درین شهر خموشان تا دلم دیوانه می خواهد
فروغ عشق می میرد، جهان افسانه می خواهد
نشاط عشق آیا می دمد در لغزش اشکم؟!
مرا تا مستی یک چرخش پیمانه می خواهد
دلم پرشور، اما هستی ام مسموم و پر رنجش
ترا در شور و مستی کمترک دیوانه می خواهد
حدیث ناب می خواهم ازان لعل شکر بارت
همیشه از لبت دل، بوسه ی جانانه می خواهد
تو باشی در کنارم، خواهش یک عمر این بوده
بهار عمر رفته، هستی ام ویرانه می خواهد
بیا داغ دلم برچین و چندی مهربانی کن
جدا از همدلی هایت، دلم افسانه می خواهد
میان راز مانده قصه ها و شکوه های من
پر پرواز من، پرواز ازین ویرانه می خواهد
ضیایی هرکجا باشد، فراموشت نخواهد کرد
ترا در شهر دل همبازیی پروانه می خواهد
سهیلا ضیایی